|
|
|
|
|
دو شنبه 14 ارديبهشت 1394 ساعت 22:13 |
بازدید : 7624 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
چو كشور ز ضحاك بودى تهى
يكى مايهور بد بسان رهى
كه او داشتى گنج و تخت و سراى
شگفتى بدل سوزگى كدخداى
ورا كندرو خواندندى بنام
بكندى زدى پيش بيداد گام
بكاخ اندر آمد دوان كند رو
در ايوان يكى تاجور ديد نو
نشسته بآرام در پيشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه
ز يك دست سرو سهى شهرناز
بدست دگر ماه روى ارنواز
همه شهر يك سر پر از لشكرش
كمر بستگان صف زده بر درش
نه آسيمه گشت و نه پرسيد راز
نيايش كنان رفت و بردش نماز
برو آفرين كرد كاى شهريار
هميشه بزى تا بود روزگار
خجسته نشست تو با فرّهى
كه هستى سزاوار شاهنشهى
جهان هفت كشور ترا بنده باد
سرت بر تر از ابر بارنده باد
فريدونش فرمود تا رفت پيش
بكرد آشكارا همه راز خويش
بفرمود شاه دلاور بدوى
كه رو آلت تخت شاهى بجوى
نبيذ آر و رامشگران را بخوان
بپيماى جام و بياراى خوان
كسى كو برامش سزاى منست
بدانش همان دلزداى منست
بيار انجمن كن بر تخت من
چنان چون بود در خور بخت من
چو بشنيد از او اين سخن كدخداى
بكرد آنچه گفتش بدو رهنماى
مى روشن آورد رامشگران
همان در خورش با گهر مهتران
فريدون غم افكند و رامش گزيد
شبى كرد جشنى چنانچون سزيد
چو شد رام گيتى دوان كندرو
برون آمد از پيش سالار نو
نشست از بر باره راه جوى
سوى شاه ضحاك بنهاد روى
بيامد چو پيش سپهبد رسيد
سراسر بگفت آنچه ديد و شنيد
بدو گفت كاى شاه گردنكشان
ببرگشتن كارت آمد نشان
سه مرد سرافراز با لشكرى
فراز آمدند از دگر كشورى
ازان سه يكى كهتر اندر ميان
ببالاى سرو و بچهر كيان
بسالست كهتر فزونيش بيش
از آن مهتران او نهد پاى پيش
يكى گرز دارد چو يك لخت كوه
همى تابد اندر ميان گروه
باسپ اندر آمد بايوان شاه
دو پر مايه با او هميدون براه
بيامد بتخت كئى بر نشست
همه بند و نيرنگ تو كرد پست
هر آن كس كه بود اندر ايوان تو
ز مردان مرد و ز ديوان تو
سر از پاى يك سر فرو ريختشان
همه مغز با خون براميختشان
بدو گفت ضحاك شايد بدن
كه مهمان بود شاد بايد بدن
چنين داد پاسخ ورا پيش كار
كه مهمان ابا گرزه گاو سار
بمردى نشيند بآرام تو
ز تاج و كمر بسترد نام تو
بآيين خويش آورد ناسپاس
چنين گر تو مهمان شناسى شناس
بدو گفت ضحاك چندين منال
كه مهمان گستاخ بهتر بفال
چنين داد پاسخ بدو كندرو
كه آرى شنيدم تو پاسخ شنو
گرين نامور هست مهمان تو
چه كارستش اندر شبستان تو
كه با دختران جهاندار جم
نشيند زند راى بر بيش و كم
بيك دست گيرد رخ شهرناز
بديگر عقيق لب ارنواز
شب تيرهگون خود بتر زين كند
بزير سر از مشك بالين كند
چو مشك آن دو گيسوى دو ماه تو
كه بودند همواره دلخواه تو
بگيرد ببرشان چو شد نيم مست
بدين گونه مهمان نبايد بدست
بر آشفت ضحاك بر سان كرگ
شنيد آن سخن كار زو كرد مرگ
بدشنام زشت و بآواز سخت
شگفتى بشوريد با شور بخت
بدو گفت هرگز تو در خان من
ازين پس نباشى نگهبان من
چنين داد پاسخ ورا پيش كار
كه ايدون گمانم من اى شهريار
كزان بخت هرگز نباشدت بهر
بمن چون دهى كدخدايى شهر
چو بىبهره باشى ز گاه مهى
مرا كار سازندگى چون دهى
چرا تو نسازى همى كار خويش
كه هرگز نيامدت ازين كار پيش
ز تاج بزرگى چو موى از خمير
برون آمدى مهترا چاره گير
ترا دشمن آمد بگه بر نشست
يكى گرزه گاو پيكر بدست
همه بند و نيرنگت از رنگ برد
دلارام بگرفت و گاهت سپرد
:: موضوعات مرتبط:
شاهنامه فردوسی ,
,
:: برچسبها:
فردوسی, اشعار فردوسی, شعر, اشعار شاهنامه, شاهنامه, اشعار شاهنامه فردوسی, شاهنامه صوتی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|